داستانک

نوشته ای: "من را ببخش". 

اول بگذار بگویم که پیامت ذوق زده ام کرد. تقریبا اولین پیامِ خودجوشِ عاطفی ای بود که در طولِ سالها، زندگی مشترکمان برایم فرستاده بودی. بعد اینکه خُب چند بار جمله ات را خواندم ولی نفهمیدم بابت چه چیز باید ببخشمت!

بابت اینکه با آن زن خوشحال تری و توی عکسی که کنارش نشسته ای داری از ته دل می خندی؟ یا اینکه برخلاف عکسهایِ محدودِ دونفره ی خودمان، دستت را محکم دورش حلقه کرده ای؟ برق چشم هایت را باید ببخشم که آثار هیچ جنگ و اضطرابی در آن نیست! یا هیجان دست راستت را که برای سلفی گرفتن دراز کرده ای، در حالیکه که همیشه به اجبارِ من در عکسهای خودمان حاضر میشدی!

هه! صحبت از بخشش می کنی در حالی که من خوشحالم. خوشحالم که شادمانه داری خودت را زندگی می کنی. به قول مرجان فرساد که از صدا و ترانه هایش خوشت نمی آمد "برو، برو به یه جایی که پروانه هاش می خندن" و ممنون که با رفتنت، به من هم جسارتِ پُر کردن خلاهایم را می دهی!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها