دمِ صبحی خواب دیدم علی اومده خونمون، یه کیسه آجیل با بادومای قرمز برام خریده بود. رفتم ظرف آوردم، آجیلا رو تو ظرف ریختم. بعد لیلا اومده بود. فرشای حال رو جمع کرده بودم داشتم خونه تی می کردم. لیلا یکی از مبلا رو برام جابجا کرد. گفت اینطوری قشنگتر میشه. بعد زهرا اومد. پشت در خونه وایساده بود. خندون و پرانرژی. تولدش بود. یه کیک خونگی براش پخته بودم. داشتم دنبال شمع میگشتم بذارم روی کیک، تا بعد در رو باز کنم و آهنگ تولد مبارک براش بخونم. تا یادم افتاد شمعا کجاست از خواب پریدم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها