داستانک

وقتی چمدان به دست در درگاهی خانه دیدمش، حتمی باید فکرهای مرسوم اینطور وقتها در سرم می چرخید. جوانیِ از دست رفته ام، رنجهایی که در طول این سالها متحمل شده ام، تنهاییِ رقت بارِ از حالا به بعدم و .

اما تنها یک فکر در سرم چرخید. شگفتا! او جسارت انجامِ کاری را یافته بود که من سالها به واسطه ی ترسهایم، عقب انداخته بودم.  

یک آن در نظرم به قدری تحسین برانگیز آمد که دلم خواست نرود .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها