داستانک

می توانستم دختری عشایری باشم. زیر سیاه چادر» به دنیا بیایم. در کودکی دنبال بزها بدوم و با خاک و گِل و سنگ بازی کنم. در نوجوانی بلد بشوم نان بپزم. جاجیم و گبه ببافم و دوغ و پنیر و کره درست کنم. شاید در جوانی با پسری از قبیله ی خودمان یا قبیله ای دیگر  ازدواج کنم و کودکانی بزایم. شاید هم نه. مدت زمانی کوتاه یا دراز بزیَم و در روزی گرم یا شبی سرد، این جهان را پشت سر بگذارم. 
این تصویر تماما زیبایی است. این قصه، هیچ کم و کسری ندارد. چه کسی گفته است حتمی باید متفاوت زیست! اثرگذار بود! جاودانه شد! من فکر میکنم هیچ اشکالی ندارد اگر فقط همانچه هستیم را تماماً باشیم و هیچ اشکالی ندارد اگر معمولی و ساده و تکراری هستیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها