داستانک

ماههاست منتظرم که بیایی کنارم بنشینی، دستم را توی دستهایت بگیری، زل بزنی توی چشمهایم و با مهربانی و نگرانی بپرسی:"خیلی سخت است؟" 

بعد من بغض کنم و بگویم "خیلی" و زودی بغضم بترکد و بلند بلند گریه کنم و با کلماتی بریده بریده از ترسهایم بگویم و از تمام شدنهایم و از خشمهایم .

اما خدای من! آن جمله ی احمقانه ی اشتباهی ات که "فلانی هم این روزها را پشت سر گذاشت" و آن جمله ی نفرت انگیزِ حال به هم زن ات که "نمی توانم بیایم، طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم!" و همه ی آن جمله هایِ کتابیِ سردی که مثلا قرار است مثبت اندیشی را توی حلقم فرو کنند . 

هی! سرطانِ بزرگِ من تویی. شک ندارم بر تو که چیره شوم، هیچ سرطانِ دیگری نمی تواند از پای درم بیاورد .



- تقدیم به مانا و تنهاییِ روزهای شیمی درمانی اش

و تقدیم به دردهایی که میایند تا تکلیفمان را با دیگران روشن کنند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها