چشم هایم را بستم و به چیزهای لذت بخش فکر کردم. ناخودآگاه یکی از آن لبخندهای کجِ تو، وقتی در خوابی، بر لبم نشست. پس ماجرای خنده هایت این بوده! پسرم فقط پنج روز است از راه رسیده ای اما با قدرت، در کارِ چیز یاد دادن، به مامان هستی. از حالا دلم برای تمام لحظه هایی که قرار است از تو، جورِ دیگر زندگی کردن را بیاموزم غنج می زند .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها