نوشتجات



ببخش مرا مادر. رنجها و دردهای یکی دو سال اخیر و به خصوص هفت، هشت ماه گذشته، انقدر مرا درگیر جسم و روح خودم کرده است که آماده ی سخن گفتنِ با تو نبوده ام. حتمی از همین آغازِ نوشته ام معلومت شد که چگونه مادری برایت خواهم بود. من مادری هستم که مدام بابت کم کاریها خودم را مواخذه می کنم، ضمن اینکه هماره، ترسِ بزرگِ آسیب زدن به فرزندانم به جهت ناکاملی هایم با من است.

از دنیای پسرها چیز زیادی نمی دانم، همین ترسهایم را بزرگتر کرده است. هورمونهایم این ماههای آخر بدجوری درهم پیچیده اند، این موضوع، یادِ در آغوش کشیدن تو را هر بار با اشک میامیزد. 

با این وجود جایی در اعماق قلبم، امید دارم برایت جانانه مادری کنم.  عاشقانه و بی قید و شرط دوستت بدارم و تو را برای رویارویی با جبرهای این عالم قدرت ببخشم. از زیبایی ها هم برایت خواهم گفت پسرم. بگذار دردها کمرنگ شوند و هورمونها به سر جایشان بازگردند .


من فکر می کنم اگر ما ترسهایمان را و خشمهایمان را و غمهایمان را خوب بشناسیم و واقعیتِ خودمان را انکار و توجیه نکنیم و با کامل نبودنمان کنار بیاییم، آن وقت ساده تر بلد می شویم تا به آدمهای دیگر، وقتهایی که غم دارند و خشم دارند و ترس دارند، گوش بدهیم و با آنها همدلی کنیم و با قضاوت و تحقیر و خودبرتربینی مان رویشان بالا نیاوریم.


بسیار تسلی بخش است باور به اینکه خدایی هست که حواسش به ما و رنجها و شادیهای ماست و بی بروبرگرد و قطعا جاهایی در مسیر من هم بوده که یک نیرویی برتر از نیروی انسانها، گره ای را از زندگی ام گشوده و اسمش خدا، کائنات یا هر چیزی می تواند باشد. عدم راستی است اگر نگویم که به این نیرو برخی جاها که اختیارات انسانی ام راه به جایی نبرده، مثل روزهای رنج و بیماری عزیزانم، عاجزانه آویخته ام. اما ماجرا این است که یک عالمه جا هم بوده برای من و خیلی های دیگر که خدایی آنجا نبوده! میخواهم بگویم حالا در این سن نمیتوانم با قاطعیت بگویم خدا همواره هست. خدا، کائنات یا هر چیز دیگری که اسمش هست، به طور انتخابی در برخی جاها هست و در برخی جاها نیست و من در طول سالیان یاد گرفتم بیشتر از اینکه بگویم این چیز همواره با ما هست و در دل عمیقا به یاری آن دلگرم باشم، تسلیم انتخابهای این نیروی برتر شوم و انرژیم را بگذارم روی پذیرش و البته توانایی های انسانی ام در مواجهه با انتخابهای او. بیشتر تسلیم جبر وسیع کائناتم و دلگرم به اختیارات محدود بشری ام. از بدیهای این شیوه از زیستن شاید این باشد که چیزی جز خودت برای دخیل بستن به آن نداری. خلایی که فقط ایمان آن را پر میکند. ایمانی که عقل آن را تایید نمیکند. خلاصه که این چند صباح زندگی را دست و پایی میزنم در این عالم.


داستانک

ماههاست منتظرم که بیایی کنارم بنشینی، دستم را توی دستهایت بگیری، زل بزنی توی چشمهایم و با مهربانی و نگرانی بپرسی:"خیلی سخت است؟" 

بعد من بغض کنم و بگویم "خیلی" و زودی بغضم بترکد و بلند بلند گریه کنم و با کلماتی بریده بریده از ترسهایم بگویم و از تمام شدنهایم و از خشمهایم .

اما خدای من! آن جمله ی احمقانه ی اشتباهی ات که "فلانی هم این روزها را پشت سر گذاشت" و آن جمله ی نفرت انگیزِ حال به هم زن ات که "نمی توانم بیایم، طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم!" و همه ی آن جمله هایِ کتابیِ سردی که مثلا قرار است مثبت اندیشی را توی حلقم فرو کنند . 

هی! سرطانِ بزرگِ من تویی. شک ندارم بر تو که چیره شوم، هیچ سرطانِ دیگری نمی تواند از پای درم بیاورد .



- تقدیم به مانا و تنهاییِ روزهای شیمی درمانی اش

و تقدیم به دردهایی که میایند تا تکلیفمان را با دیگران روشن کنند.


رنگش نارنجی جیغ بود. به آنی عاشقش شدم. دلم را زدم به دریا و با قیمت نامعقولی خریدمش. منتظر باران نشستم تا بازش کنم و بگیرم بالای سرم و از داشتن چیزهای کوچک و رنگی زندگی ام ذوق کنم. چند باری همراهم شد تا آخرین بار که جمعش کردم و سوار تاکسی شدم و وقت پیاده شدن جایش گذاشتم. 

"ف" زنگِ قبل از آمدنش را زده بود که چی بخرم؟ و من گفته بودم شیر یا پنیر و بعد مثل بچه هایی که عروسکشان را گم کرده اند لبهایم را ورچیده بودم که چتر خوشگل نارنجی ام را جا گذاشتم!

شب دیر آمد خانه. رفته بود کلی مغازه ی چترفروشی را گشته بود و بالاخره یک چتر نارنجی برایم پیدا کرده بود. رنگ نارنجی اش خاکی و نچسب بود. کیفیتش اصلا شبیه چتر گرانقیمت خارجی ام نبود. واقعیت، زیاد هم عمر نکرد برایم. اما قصه ی آن شب، شد یکی از شادمانی های بزرگ و رنگی زندگی ام. روزهایِ مثلِ امروز بارانی، هی یادش میفتم و هی ذوق می کنم. 


داستانک

وقتی چمدان به دست در درگاهی خانه دیدمش، حتمی باید فکرهای مرسوم اینطور وقتها در سرم می چرخید. جوانیِ از دست رفته ام، رنجهایی که در طول این سالها متحمل شده ام، تنهاییِ رقت بارِ از حالا به بعدم و .

اما تنها یک فکر در سرم چرخید. شگفتا! او جسارت انجامِ کاری را یافته بود که من سالها به واسطه ی ترسهایم، عقب انداخته بودم.  

یک آن در نظرم به قدری تحسین برانگیز آمد که دلم خواست نرود .


دمِ صبحی خواب دیدم علی اومده خونمون، یه کیسه آجیل با بادومای قرمز برام خریده بود. رفتم ظرف آوردم، آجیلا رو تو ظرف ریختم. بعد لیلا اومده بود. فرشای حال رو جمع کرده بودم داشتم خونه تی می کردم. لیلا یکی از مبلا رو برام جابجا کرد. گفت اینطوری قشنگتر میشه. بعد زهرا اومد. پشت در خونه وایساده بود. خندون و پرانرژی. تولدش بود. یه کیک خونگی براش پخته بودم. داشتم دنبال شمع میگشتم بذارم روی کیک، تا بعد در رو باز کنم و آهنگ تولد مبارک براش بخونم. تا یادم افتاد شمعا کجاست از خواب پریدم .


ببخش مرا مادر. رنجها و دردهای یکی دو سال اخیر و به خصوص هفت، هشت ماه گذشته، انقدر مرا درگیر جسم و روح خودم کرده است که آماده ی سخن گفتنِ با تو نبوده ام. حتمی از همین آغازِ نوشته ام معلومت شد که چگونه مادری برایت خواهم بود. من مادری هستم که مدام بابت کم کاریها خودم را مواخذه می کنم، ضمن اینکه هماره، ترسِ بزرگِ آسیب زدن به فرزندانم به جهت ناکاملی هایم با من است.

از دنیای پسرها چیز زیادی نمی دانم، همین ترسهایم را بزرگتر کرده است. هورمونهایم این ماههای آخر بدجوری درهم پیچیده اند، این موضوع، یادِ در آغوش کشیدن تو را هر بار با اشک میامیزد. 

با این وجود جایی در اعماق قلبم، امید دارم برایت جانانه مادری کنم.  عاشقانه و بی قید و شرط دوستت بدارم و تو را برای رویارویی با تلخی های این عالم قدرت ببخشم. از زیبایی ها هم برایت خواهم گفت پسرم. بگذار دردها کمرنگ شوند و هورمونها به سر جایشان بازگردند .


دمِ صبحی خواب دیدم علی اومده خونمون، یه کیسه آجیل با بادومای قرمز برام خریده بود. رفتم ظرف آوردم، آجیلا رو تو ظرف ریختم. بعد لیلا اومده بود. فرشای هال رو جمع کرده بودم داشتم خونه تی می کردم. لیلا یکی از مبلا رو برام جابجا کرد. گفت اینطوری قشنگتر میشه. بعد زهرا اومد. پشت در خونه وایساده بود. خندون و پرانرژی. تولدش بود. یه کیک خونگی براش پخته بودم. داشتم دنبال شمع میگشتم بذارم روی کیک، تا بعد در رو باز کنم و آهنگ تولد مبارک براش بخونم. تا یادم افتاد شمعا کجاست از خواب پریدم .


چشم هایم را بستم و به چیزهای لذت بخش فکر کردم. ناخودآگاه یکی از آن لبخندهای کجِ تو، وقتی در خوابی، بر لبم نشست. پس ماجرای خنده هایت این بوده! پسرم فقط پنج روز است از راه رسیده ای اما با قدرت، در کارِ چیز یاد دادن، به مامان هستی. از حالا دلم برای تمام لحظه هایی که قرار است از تو، جورِ دیگر زندگی کردن را بیاموزم غنج می زند .


چشم هایم را بستم و در خیالم، به چیزهای لذت بخشی که این روزها لازمشان دارم، جان بخشیدم . تخیل! چه حس سرشار خوبی داشت. ناخودآگاه یکی از آن لبخندهای کجِ تو، وقتی در خوابی، بر لبم نشست. پس ماجرای خنده هایت این بوده! پسرم فقط پنج روز است از راه رسیده ای اما با قدرت، در کارِ چیز یاد دادن، به مامان هستی. از حالا دلم برای تمام لحظه های دیگری که قرار است از تو، جورِ دیگر زندگی کردن را بیاموزم غنج می زند .


استاد قائدی یک پستی گذاشته است با عنوان "شهروند عاقل". برایش نوشتم بعضی وقتها دلم میخواهد عاقل نباشم. نه شهروند عاقل، نه همسر عاقل، نه مادر عاقل. نه فرزند عاقل و نه هیچ چیز عاقل دیگری. دلم می خواهد بی خیالِ همه ی مسئولیتهایم بروم دیوانه وار دیوانگی کنم. زیر این نظر نوشته است: این خودش عین عقل است .


داستانک

نوشته ای: "من را ببخش". 

اول بگذار بگویم که پیامت ذوق زده ام کرد. تقریبا اولین پیامِ خودجوشِ عاطفی ای بود که در طولِ سالها، زندگی مشترکمان برایم فرستاده بودی. بعد اینکه خُب چند بار جمله ات را خواندم ولی نفهمیدم بابت چه چیز باید ببخشمت!

بابت اینکه با آن زن خوشحال تری و توی عکسی که کنارش نشسته ای داری از ته دل می خندی؟ یا اینکه برخلاف عکسهایِ محدودِ دونفره ی خودمان، دستت را محکم دورش حلقه کرده ای؟ برق چشم هایت را باید ببخشم که آثار هیچ جنگ و اضطرابی در آن نیست! یا هیجان دست راستت را که برای سلفی گرفتن دراز کرده ای، در حالیکه که همیشه به اجبارِ من در عکسهای خودمان حاضر میشدی!

هه! صحبت از بخشش می کنی در حالی که من خوشحالم. خوشحالم که شادمانه داری خودت را زندگی می کنی. به قول مرجان فرساد که از صدا و ترانه هایش خوشت نمی آمد "برو، برو، برو، برو به یه جایی که پروانه هاش می خندن" و ممنون که با رفتنت، به من هم جسارتِ پُر کردن خلاهایم را می دهی!


استاد قائدی یک پستی گذاشته بود با عنوان "شهروند عاقل". دلم گرفته بود. زیر نوشته اش در بخش نظرات نوشتم: "بعضی وقتها دلم میخواهد عاقل نباشم. نه شهروند عاقل، نه همسر عاقل، نه مادر عاقل. نه فرزند عاقل و نه هیچ چیز عاقل دیگری. دلم می خواهد بی خیالِ همه ی مسئولیتهایم بروم دیوانه وار دیوانگی کنم". 

پاسخم داده است: این خودش عین عقل است .


داستانک

نوشته ای: "من را ببخش". 

اول بگذار بگویم که پیامت ذوق زده ام کرد. تقریبا اولین پیامِ خودجوشِ عاطفی ای بود که در طولِ سالها، زندگی مشترکمان برایم فرستاده بودی. بعد اینکه خُب چند بار جمله ات را خواندم ولی نفهمیدم بابت چه چیز باید ببخشمت!

بابت اینکه با آن زن خوشحال تری و توی عکسی که کنارش نشسته ای داری از ته دل می خندی؟ یا اینکه برخلاف عکسهایِ محدودِ دونفره ی خودمان، دستت را محکم دورش حلقه کرده ای؟ برق چشم هایت را باید ببخشم که آثار هیچ جنگ و اضطرابی در آن نیست! یا هیجان دست راستت را که برای سلفی گرفتن دراز کرده ای، در حالیکه که همیشه به اجبارِ من در عکسهای خودمان حاضر میشدی!

هه! صحبت از بخشش می کنی در حالی که من خوشحالم. خوشحالم که شادمانه داری خودت را زندگی می کنی. به قول مرجان فرساد که از صدا و ترانه هایش خوشت نمی آمد "برو، برو به یه جایی که پروانه هاش می خندن" و ممنون که با رفتنت، به من هم جسارتِ پُر کردن خلاهایم را می دهی!


پریشب، مرحوم پدر همسرم به خوابم آمده بود. جلو رفتم و محکم بغلش کردم. چند بار بوسیدمش و بعد گفتم: "دیگه نزدیکای آذر می آم پیشتون." از بوسه هایم خوشحال شده بود و می خندید. دختر عمه ی مرحومم هم چند قدم دورتر، چادر به سر، کناری ایستاده بود.

سالهاست تعبیری برای خوابهایم ندارم. شک ندارم همه شان از ذهن مشوش و کنجکاوم نشات می گیرند. از این رو همه شان را زود فراموش میکنم. اما حالا این یکی، به گمانم میخواهد تا آذر ماه دست از سرم برندارد. نه! دروغ گفتم. راستش این است که من آمادگیش را داشتم که این یکی را جدی بگیرم. جدی گرفتن مرگ، معنایش برایم دست برداشتن از جدی گرفتنِ چیزهای احمقانه ی زندگی است. چیزهایی مثل ایده آل گرایی و نتیجه محوری. نمی دانم بشود یا نه. خوبیش این است که سه چهار ماهی فرصت دارم.


داستانک

نوشته ای: "من را ببخش". 

اول بگذار بگویم که پیامت ذوق زده ام کرد. تقریبا اولین پیامِ خودجوشِ عاطفی ای بود که در طولِ سالها، زندگی مشترکمان برایم فرستاده بودی. بعد اینکه، خُب چند بار جمله ات را خواندم ولی نفهمیدم دقیقا بابت چه چیز باید ببخشمت! بابت اینکه با آن زن خوشحال تری و توی عکسی که کنارش نشسته ای داری از ته دل می خندی؟ یا اینکه برخلاف عکسهایِ محدودِ دونفره ی خودمان، دستت را محکم دورش حلقه کرده ای؟ برق چشم هایت را باید ببخشم که آثار هیچ جنگ و اضطرابی در آن نیست! یا هیجان دست راستت را که برای سلفی گرفتن دراز کرده ای، در حالیکه که همیشه به اجبارِ من در عکسهای خودمان حاضر میشدی!

هه! صحبت از بخشش می کنی در حالی که من خوشحالم. خوشحالم که شادمانه داری خودت را زندگی می کنی. به قول مرجان فرساد که از صدا و ترانه هایش خوشت نمی آمد "برو، برو به یه جایی که پروانه هاش می خندن" و ممنون که با رفتنت، به من هم جسارتِ پُر کردن خلاهایم را می دهی!


آخرین خداحافظیِ خیس را که زاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»
شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کمی ترنجبین برایش درست کرد و گفت فردا جواب می دهد. حالا، همه ی اینها را گفتم که بگویم آن لحظه، غمگینانه از ذهنم گذشت، شاید پسر من هم که بزرگ شود مثل اکثر جوانهای این مرز و بوم عزم رفتن به یک جای درست و درمان تری را بکند. ولی زودی به خودم نهیب زدم که: شادی! فردای پسر، سهم تو نیست. سهم تو امشب است. همین فشردن در آغوش، همین امیدواری به پی پی ای که فردا شاید از راه برسد. باد خوبی هم می وزید. صورت جفتمان را نوازش می داد . 


بسیار تسلی بخش است باور به اینکه خدایی هست که حواسش به ما و رنجها و شادیهای ماست. قطعا جاهایی در مسیر زندگی من هم بوده که یک نیرویی برتر از نیروی ما انسانها، گره ای را از کارم گشوده و اسمش خدا، کائنات یا هر چیزی می تواند باشد. عدم راستی است اگر نگویم که به این نیرو برخی جاها که اختیارات انسانی ام راه به جایی نبرده، مثل روزهای رنج و بیماری عزیزانم، عاجزانه آویخته ام. اما ماجرا این است که یک عالمه جا هم بوده برای من و خیلی های دیگر که خدایی آنجا نبوده! میخواهم بگویم حالا در این سن نمیتوانم با قاطعیت بگویم خدا همواره هست. خدا، کائنات یا هر چیز دیگری که اسمش هست، به طور انتخابی در برخی جاها هست و در برخی جاها نیست و من در طول سالیان یاد گرفتم بیشتر از اینکه بگویم این چیز همواره با ما هست و در دل عمیقا به یاری آن دلگرم باشم، تسلیم انتخابهای این نیروی برتر شوم و انرژیم را بگذارم روی پذیرش و البته توانایی های انسانی ام در مواجهه با انتخابهای او. بیشتر تسلیم جبر وسیع کائناتم و دلگرم به اختیارات محدود بشری ام. از بدیهای این شیوه از زیستن شاید این باشد که چیزی جز خودت برای دخیل بستن به آن نداری. خلایی که فقط ایمان آن را پر میکند. ایمانی که عقل آن را تایید نمیکند. خلاصه که این چند صباح زندگی را دست و پایی میزنم در این عالم.


مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟

 

 

آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.


امشب برایش پوره ی هویج و سیب زمینی درست کردم. کمی کره هم تویش ریختم تا شکمش بهتر کار کند‌. تصمیم گرفتم که پوره را با میکسر له له نکنم تا کم کم برای خوردن غذاهای جامد آماده شود‌. سیب زمینی و هویج را با پشت قاشق له کردم و با احتیاط با نوک قاشق چایخوری توی دهانش گذاشتم. تمام مدت نگاهم به چهره اش بود. اولش یک اداهایی در می آورد. به نظرم بخاطر این بود که بلد نبود غذای نیمه‌ جامد را قورت بدهد. چند باری هم عق زد. اما کم کم انگاری بلد شد. به اندازه ی دو قاشق غذاخوری خورد. با آخرین قاشق، ناگهان صورتش یک جور بدی شد. بلند شدم آب جوشیده ی گرم آوردم تا اگر چیزی در گلویش مانده، پایین برود. 
همینطور که او قلپ قلپ آب میخورد، باز صدای پسرمه . پسرمه»ی مادر پویا بختیاری توی گوشهایم پیچید و دوباره بغض گلویم را گرفت. این روزها اینگونه مادری میکنم . 


می توانستم دختری عشایری باشم. زیر سیاه چادر» به دنیا بیایم. در کودکی دنبال بزها بدوم و با خاک و گِل و سنگ بازی کنم. در نوجوانی بلد بشوم نان بپزم. جاجیم و گبه ببافم و دوغ و پنیر و کره درست کنم. شاید در جوانی با پسری از قبیله ی خودمان یا قبیله ای دیگر  ازدواج کنم و کودکانی بزایم. شاید هم نه. مدت زمانی کوتاه یا دراز بزیَم و در روزی گرم یا شبی سرد، این جهان را پشت سر بگذارم. 
این تصویر تماما زیبایی است. این قصه، هیچ کم و کسری ندارد. چه کسی گفته است حتمی باید متفاوت زیست! اثرگذار بود! جاودانه شد! من فکر میکنم هیچ اشکالی ندارد اگر فقط همانچه هستیم را تماماً باشیم و هیچ اشکالی ندارد اگر معمولی و ساده و تکراری هستیم.


مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟

 

 

آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.


داستانک

می روم پشت پنجره و به کوههایِ آن دورها نگاه میکنم. به ابرهای تیره ی آسمان که خبرِ باران آورده اند و به شاخه های درختان که در باد تکان می خورند. خودم را با پیراهنی گُل گُلی، در حال دویدن و‌ چرخیدن میانه ی دشتی سرسبز در دامنه ی آن کوهها تصور میکنم. در حالیکه باد لای موهایم وزیده و باران، نم نم شروع به باریدن کرده است. از این تصورِ شیرین، تمام وجودم سرشار از شعف می شود.

ناگهان دنیای کوچکم، وسیع می شود و از خودم، تو و سلولِ خانه مان، فرسنگها فاصله می گیرم.


داستانک

می توانستم دختری عشایری باشم. زیر سیاه چادر» به دنیا بیایم. در کودکی دنبال بزها بدوم و با خاک و گِل و سنگ بازی کنم. در نوجوانی بلد بشوم نان بپزم. جاجیم و گبه ببافم و دوغ و پنیر و کره درست کنم. شاید در جوانی با پسری از قبیله ی خودمان یا قبیله ای دیگر  ازدواج کنم و کودکانی بزایم. شاید هم نه. مدت زمانی کوتاه یا دراز بزیَم و در روزی گرم یا شبی سرد، این جهان را پشت سر بگذارم. 
این تصویر تماما زیبایی است. این قصه، هیچ کم و کسری ندارد. چه کسی گفته است حتمی باید متفاوت زیست! اثرگذار بود! جاودانه شد! من فکر میکنم هیچ اشکالی ندارد اگر فقط همانچه هستیم را تماماً باشیم و هیچ اشکالی ندارد اگر معمولی و ساده و تکراری هستیم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها